امروز بعد از برگشت خوردن چک و ریجکت سوم و فکر و خیال هزاروم و چای دوم و سیگار اول. چیزی بر دلم روحم سنگینی کرد .دلم مردن خواست.با بغضی که هر آن ممکن بود بترکد.کتم را پوشیدم و از شرکت به سمت بانک پیاده راه افتادم و به این فکر می کردم که اگر می دانستم کی قرار است بمیرم چقدر خوب می شد.نزدیک بانک مرد کوری بود که داشت عینک سیاهشو تمیز می کرد از کنارش که رد شدم اسم من و صدا کرد.باتعجب برگشتم و نگاهش کردم گفتم:با من هستید؟!گفت: من می تونم در ازای اون کت تنت و لمس چهار انگشتت و بوی بدنت آینده و زمان مرگت و پیش بینی کنم...از شنیدن حرفهایش بغضم ترکید به بهانه سردی هوا به زور انگشتانم و در جیب شلوارم کردم و عقب عقب از او دور شدم.
پ ن: خبر آوردند تمام دنیا را در چهاردیواری اتاقش خلاصه کرده است. این شد که وقتی یک روز به صورت اتفاقی پنجرهی اتاقش را باز کرد خفه شد.