!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

خودم می خوام دلم راضی نمیشه ..

امروز بعد از برگشت خوردن چک و ریجکت سوم و فکر و خیال هزاروم و چای دوم و سیگار اول. چیزی بر دلم روحم سنگینی کرد .دلم مردن خواست.با بغضی که هر آن ممکن بود بترکد.کتم را پوشیدم و از شرکت به سمت بانک پیاده راه افتادم  و به این فکر می کردم که اگر می دانستم کی قرار است بمیرم  چقدر خوب می شد.نزدیک بانک مرد کوری بود که داشت عینک سیاهشو تمیز می کرد از کنارش که رد شدم اسم من و صدا کرد.باتعجب برگشتم و نگاهش کردم گفتم:با من هستید؟!گفت: من می تونم در ازای اون کت تنت و لمس چهار انگشتت و بوی بدنت آینده  و زمان مرگت و پیش بینی کنم...از شنیدن حرفهایش بغضم ترکید به بهانه سردی هوا به زور انگشتانم و در جیب شلوارم کردم و عقب عقب از او دور شدم.


من کاسه صبرم.. این کاسه لبریزه..

به مرز جنون رسیده ام دکتر....دیگر نمی توانم...امروز صبح که از خواب بیدار شدم تنهاییم به من سلام کرد!!...وحشت زده بودم ، من هم آرام و با ترس جواب دادم .حسی عجیب به این تنهایی داشتم.نمی دانستم که این حس عشقست یا نفرت اما من را خیلی مجذوب خودش کرده بود.تنهایی پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و یک نخ به من داد و یکی برای خودش آتش زد و برایم از رابطه خوب بینمان حرف زد،و گفت که چقدر من را دوست دارد و حاضر نیست من را به هیچ قیمتی از دست بدهد. و اگر پای کسی به این تنهایی بین من و او  وارد بشود من را نمی بخشد.سیگارم را خاموش کردم و لباس هایم را پوشیدم و بی هیچ حرفی به خیابان رفتم و در لابلای این همه آدم کارکرده و نکرده و بلند و کوتاه زشت و زیبا که در هم می لولیدند تا به مقصدشان برسند به پنجره خانه ام نگاه کردم .دیدم تنهاییم پشت پنجره ایستاده و برایم دست تکان می دهد. من هم از ترس سرم را پایین انداختم و به جای شرکت آمدم پیش شما خانم دکتر... راستی خانم دکتر شما هم تنها هستید؟!... ببخشید،یعنی مجرد هستید؟؟!....

پ ن: خبر آوردند تمام دنیا را در چهاردیواری اتاقش خلاصه کرده است. این شد که وقتی یک روز به صورت اتفاقی پنجره‌ی اتاقش را باز کرد خفه شد.