: مادر بزرگ نبود، خانواده نبود، تو نبودی، سفره ای نبود، حافظ نبود، انار نبود، هندوانه نبود، شام نبود، اما .. تنهایی بود، سکوت بود، سیاهی بود، پاکت سیگار بود، صدای فریدون فروغی بود، غم بود و یک دقیقه بیشتر که همه اش را خوابیدم !!
صبح زود از خواب بیدار شد و گوشی موبایلش را از کنار تخت برداشت و پیامی را که از یک شماره ناشناس آمده بود را با چشمان نیمه باز خواند....سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی؛دست های نویسندگان می نویسند و اگر بدانی خود می توانی نوشت....مکثی کرد و کشدارترین خمیازه این روزهایش را کشید و دوباره خوابید.
چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند، تصور کردم که عاشق شده ام. به عبارت دیگر خودم را به حماقت زدم.(آلبر کامو)
پ ن1:خر تر از آن است که بفهمد!! اما برایش توضیح دادم که بالا پایین شدن هورمون های جنسیت در هوای دو نفره تو یه تخت دو نفره،تختی که شاید خیلی ها قبل از تو و بعد از تو در آن جا بشوند و با هم به سقف آرزوهایشان خیره شده اند عشق نیست !!
پ ن2:به گمانم کثیف ترین نوع عاشقی کردن برای فرار از تنهاییست. یعنی هر روز صبح مجبور باشی از خواب که بیدار میشوی ببوسیش و بگویی دوستش داری در حالی که میدانی واقعا نداری، به حرف هایش گوش کنی در حالی که میدانی هیچکدامش برایت مهم نیست، هر روز از بودن با او احساس خوشحالی کنی در حالی که میدانی شاد نیستی، دوست داشته باشی ولی عاشق نباشی، معشوقه نباشی، آدم نباشی !! ..