زنگ
می زنند،دوباره زنگ می زنند،در می زنند،من روی تختم دارز کشیدم زنگ می زنند،دوباره زنگ می رنند.کش
دارترین خمیازه امروزم را می کشم،چشمانم سنگینی می کند. حالا صدای زنگ
تلفن و پیامک هم میآید و صدای اتوماتیک یخچال، و من همچنان مثل کسی که
خانه نباشد روی تخت دراز کشیده ام .خوابم می برد،خواب خودم را دیدم،خیلی
شکسته شده بودم ، یک گوشه ایستاده بودم و شعری را زیر لب زمزمه می کردم و
سیگارم را روشن میکردم. اما هر بار تا کبریت را آتش میزدم باد میآمد و
خاموشش میکرد. یک لحظه سرم را بلند کردم؛ نگاهم دنبال چیزی یا کسی میگشت.
اما در خواب هم تنها بودم .ترسیده بودم ،بیدار که شدم از شدت دلتنگی
نمیتوانستم بلند شوم.
هم چنان زنگ می زنند،در می زنند و سکوت.....می رود.