!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

هوا سوز دارد!!

از خواب بیدار می شوم و پتو را از روی خودم بر می دارم و از روی تخت بلند می شوم. اما ،یک چیزیم هست امروز، ته دلم می لرزد. یک جور دلشوره،یک جور بی قراری که نمی دانم از چیسیت و برای چیست؟!یک سرمای عجیبی امروز به تنم افتاده که صدایم می لرزد،پلک هایم می لرزد،پاهایم می لرزد،دستهایم می لرزد،قلبم می لرزد،ذهنم می لرزد،حتی این خانه سیاه با من می لرزد.عکس‌های روی دیوار دهن کجی می‌کنند. شکلک در می‌آورند. مرا به هم نشان می‌دهند. گریه می‌کنند. می‌خندند. کف می‌زنند. سیگار می‌کشند. چشم‌هایشان را می‌بندند. جیغ می‌زنند. گوش‌هایم را می‌گیرم. چشم‌هایم را می‌بندم. به خود می‌پیچم. فریاد می‌زنم. اما،امروز انگار روز من نیست به تخت بر می گردم پتو را روی سرم می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم.