!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

سرنوشت کوفتی

صبح زود از خواب بیدار شد و گوشی موبایلش را از کنار تخت برداشت و پیامی را که از یک شماره ناشناس آمده بود را با چشمان نیمه باز خواند....سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی؛دست های نویسندگان می نویسند و اگر بدانی خود می توانی نوشت....مکثی کرد و کشدارترین خمیازه این روزهایش را کشید و دوباره خوابید.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد