!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

مایلم اعضای بدنم را در زمان مرگم اهدا کنم.باشد که ادامه زندگی اجزای وجودم،نجات بخش زندگی دیگری باشد. .



پ ن 1: نمی دونم چرا با رسیدن کارت و خواندن این نوشته اشک توی چشمام جمع شد!یه جورایی دلم هم شاد بود هم غمگین...


پ ن 2: این بار من در دلم به مرگ پوزخند زدم!!



گل من رفتی تو بارون، پر کشیدی آروم آروم 

..

روزگار از ما چی میخواد،چه کنیم ای داد و بیداد، گل من گریه نکن که، گریه به چشمات نمیاد ..

اخرین حماقت !!

امان از روزی که بفهمی برای کسی که دوستش داشته ای از تمام خط قرمزهایت گذشته  ای،اما او هرگز این ها را نه فهمیده و نه دیده ،یا شاید نخواسته ببیند.آن وقت گوشه ای می نشینی و حماقتت را میخارانی و به این فکر می کنی راستی چی شد،اینجوری شد!! ..




و ..