تنها که باشی،غمگین که باشی،استرس که داشته باشی به زمین و زمان می پری و پاچه هرکسی را حتی پاچه خودت را می گیری که چه از جان این زندگی لعنتی می خواهی؟!حالا این شده حکایت این روزهای من که دوستان جانی ما را آزرده و فکر می کنند من عصبی هستم...
به گمانم نباید این همه بدی و روزهای سگی یکجا در زندگی یکنفر باشد.مثل دیروز من،وقتی از شرکت به خانه می رفتم از آفتاب خبری نبود و هوا ابری بود و آسمان یک لحظه برق زد،دیدم که همه دارند با عجله راه می روند و زیر چترهایشان جفت به جفت قایم می شوند و تنها من بودم که قدم هایم را آهسته تر کردم تا خودم را بسپارم به آسمان بیقرار ی که یک دل سیر می بارد. و این طوریهاست که خیس به خانه سیاهم رسیدم.دلم میخواست همینطور خیسِ باران به کسی زنگ بزنم. حتی گوشیام را هم دستم میگیرم، اما مثل هر بار از خودم میپرسم چرا نباید در این لحظات تنهایی، برای این لحظات کسی را داشته باشم تا کمی با او صحبت کنم!!گوشی ام را به کناری پرت می کنم همان طور خیس سیگاری روشن می کنم و با لباس زیر دوش حمام می روم..:).
هوا ابری و بارانی ست
و من
دلتنگم
و این همه ی اعتراف هاست...
پ ن 1:انتظار نداشته باشید که با این اعتراف دوره بیفتم توی خیابان ها تا مخ یک مادر مرده را برای چند ساعت همخوابگی بزنم تا هوا کمی بهتر شود و دلتنگیم کمتر!!درست است دلتنگم،اما نه برای هر کس!!...
پ.ن2: قیامت می کند حسرت، مپرس از طبع ناشادم ...
پ ن3:بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون ،چشام خیره به نور چراغ تو خیابون،خاطرات گذشته ...