!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

اسماعیل خطابم نکنید!!

چند سال گذشت از آن سالهایی که من قربانی عشقی بودم که معشوقه اش عاشق نبود،بالغ نبود،عاقل نبود،با من نبود،تنها نبود،ساده نبود،پاک نبود،در یک کلام آدم نبود.حالا جواب ذهنم را دلم را،تنم را چه بدهم؟...اسماعیل خطابم نکنید!من قربانی عشقی هستم که به من یک لحظه هم رحم نکرد.

چه اشناست. .یادش به خیر


دیشب که به خانه که بر می گشتم هوا سرد و بارانی بود و من سرتا پا خیس بودم.دختری از روبرو  با یک چتر می آمد که با دیدن من در آن خیابان شلوغ ایستاد و چشمهایش را تنگ کرد.به گمانم به یاد کسی افتاده بود.من هم بعضی اوقات این گونه می شوم. خواستم کمکش کنم قدم هایم را آهسته تر برداشتم تا شاید یادش بیاید.نمی دانم رنگ لباس هایم،مدل مو یا ریشم یا نحوه راه رفتنم او را یاد کسی می انداخت ازکنارش که رد شدم هنوز نگاهش من را دنبال می کرد.به انتهای خیابان که رسیدم برای آخرین بار چرخیدم و به او نگاه کردم که فرصت بیشتری برای یاداوری داشته باشد. دیدم دخترک چترش را بسته و زیر باران آهسته قدم می زند.

..


توی همه نوشته هایم یک نگاه،یک صدا،یک گرمی دست ها،یک شیرینی لب ها،یک بغل آرامش،یک دنیا امید،یک عشق...یک جسارت،یک هوس،یک موی بلوند،یک پول زیاد،یک لندهور،یک خیانت،یک حقارت،یک بغض،یک گریه،یک درماندگی،یک تنهایی،یک افسردگی،یک نخ سیگار،یک سیاهی هست که دلیلش، فقط و فقط هم به خاطر همان عصری بود که..

من از او خاطره دارم ..

خاطراتی هست که می‌شود در آن‌ها با خیال راحت گم شد.خاطراتی  هست که می‌شود در آن‌ها خود را پیدا کرد. لابلای خاطرات خاک خورده تلخ و شیرین می توان نشست، مشتی خاطره شیرین برداشت و از دلتنگی ها گذشت .خاطراتی هست که می‌توان هدیه داد به ذهن دوستی به ظاهر صمیمی و گفت یادش تو را فراموش! خاطره هایی هست که یادش هم خاطره است، که مرورش هم خاطره است، که بازیگرش هم خاطره است. خاطراتی هست که نباید یادشان کرد که نباید یادشان کرد، از خاطراتی هم باید گریخت. خاطره ای هم هست که دوستی خط‌خطی‌اش کرده، که هر بار سراغش می‌روی جگرت آتش می‌گیرد..خاطره هایی هست که مُهر و اثر انگشت آدم دیگری ،دوستی ،معشوقه ای را در خود دارد و تو پیش خودت فکر می‌کنی حالا این معشوقه هر جایی ما باید کجا باشد؟ دستانش در دستان چه کسی است؟ خوشبخت است؟در خاطره اش هنوز خاطر من هست؟زنده است آیا؟ اگر یک روز به صورت اتفاقی یک جایی همدیگر را دیدیم چه؟ و بعد به خاطرات خودت فکر می کنی که تا آخر عمر دیگر نمی توانی برای هیچ کس بازگو کنی.