!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

4

مدت بسیارى بود که اسیر شده بودم، اسیرِ یک دوست داشتن اشتباهى که براى توجه و عشق تو، آزادى ام را به تاراج داده بودم،احساس پرنده اى را داشتم که به جاى آسمان در قفس محبوس شده است و در ازاى دانه پرهایش را هم باج داده بود...

تورفتى و بعد از رفتنت مدت بسیارى در قفسى که دوست داشتنت در وجودم ساخته بود، اسیر بودم وچشم انتظار براى آمدنت

اما نیامدى و نیامدنت مرا به خودم بازگرداند و بیاد آوردم من پرنده ام و فطرت پرنده آزادى و پرواز در آسمان است

 مثل عقابى که پس از چهل سال، میمیرد و دوباره متولد میشود، رفتنت با آنکه مرا کشت اما زندگى دوباره اى به من داد و من پرهایم را یکى یکى تیمار کردم و دوباره پرواز را با فراموش کردنت بخاطر آوردم ..



نظرات 2 + ارسال نظر
4 1400,02,13 ساعت 03:48

:)

... 1399,08,25 ساعت 01:57

خیلی خوشحالم برات .. موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد