دیشب که به خانه که بر می گشتم هوا سرد و بارانی بود و من سرتا پا خیس بودم.دختری از روبرو با یک چتر می آمد که با دیدن من در آن خیابان شلوغ ایستاد و چشمهایش را تنگ کرد.به گمانم به یاد کسی افتاده بود.من هم بعضی اوقات این گونه می شوم. خواستم کمکش کنم قدم هایم را آهسته تر برداشتم تا شاید یادش بیاید.نمی دانم رنگ لباس هایم،مدل مو یا ریشم یا نحوه راه رفتنم او را یاد کسی می انداخت ازکنارش که رد شدم هنوز نگاهش من را دنبال می کرد.به انتهای خیابان که رسیدم برای آخرین بار چرخیدم و به او نگاه کردم که فرصت بیشتری برای یاداوری داشته باشد. دیدم دخترک چترش را بسته و زیر باران آهسته قدم می زند.