به
سختی چشم هایش را باز می کند به سقف اتاقش خیره می شود.هیچ چیز یا شاید
هیچ کس به او از این سقف نزدیک تر و آشنا تر نبود.سقفی که شب ها با او
خوابیده و صبح ها با او بیدار شده با او اشک ریخته،خندیده،بغض کرده،رویاها
را به تصویر کشیده،شب هایی با او سیگار کشیده و حتی از درد زیاد هر روز ترک
خورده... از روی تخت بلند می شود و تلو تلو خوران تا کنار پنجره می
رود،پرده را کنار می زند.زن همسایه یواشکی برای پسر منتظر گوشه خیابان گل و
کاغذی پرت می کند.یک لحظه به سمت پنجره بالا نگاه می کند او را می بیند
خجالت می کشد اما برایش دست تکان می دهد و با یک خنده و عشوه سریع می
رود.او پرده را می اندازد،سیگاری روشن می کند و به طرف تختش بر می گردد.عکس
معشوقه اش را که دیشب با هم خوابیده بودند را از روی تخت پایین پرت می کند
و دراز می کشد و به سقف خیره می شود.پتو را که بوی زندگیاش را میدهد روی
سرش می کشد و چشم هایش را به سختی می بندد.