!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

در شهر یکی کس را هوشیار نمی بینم ..

به سختی چشم هایش را باز می کند به سقف اتاقش خیره می شود.هیچ چیز یا شاید هیچ کس به او از این سقف نزدیک تر و آشنا تر نبود.سقفی که شب ها با او خوابیده و صبح ها با او بیدار شده با او اشک ریخته،خندیده،بغض کرده،رویاها را به تصویر کشیده،شب هایی با او سیگار کشیده و حتی از درد زیاد هر روز ترک خورده... از روی تخت بلند می شود و تلو تلو خوران تا کنار پنجره می رود،پرده را کنار می زند.زن همسایه یواشکی برای پسر منتظر گوشه خیابان گل و کاغذی پرت می کند.یک لحظه به سمت پنجره بالا نگاه می کند او را می بیند خجالت می کشد اما برایش دست تکان می دهد و با یک خنده و عشوه سریع می رود.او پرده را می اندازد،سیگاری روشن می کند و به طرف تختش بر می گردد.عکس معشوقه اش را که دیشب با هم خوابیده بودند را از روی تخت پایین پرت می کند و دراز می کشد و به سقف خیره می شود.پتو را که بوی زندگی‌اش را می‌دهد روی سرش می کشد و چشم هایش را به سختی می بندد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد