!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

دیشب باز هم تا صبح خوابم نبرد.خمیازه های کشدارم تا صبح با من بیدار بودند.دیشب تا صبح فکر می کردم که چقدر از این دنیا و آدم های به ظاهر آدمش و این روز و شب های تکراری طلبکارم.از خانه سیاهم بیرون زدم و بی هدف در کوچه ها و خیابان ها پرسه می زدم.نمی دانم چند دقیقه و چند ساعت، اما وقتی به خودم آمدم که صدای اذان را شنیدم کمی جلوتر پیرمردی را دیدم که کورمال کورمال به سمت مسجد که نور سبز چراغهای مناره اش از دور معلوم بود می رفت.پایش به چیزی گیر کرد و زمین خورد،به زحمت بلند شد و گفت:الحمدلله و به راه افتاد.من اگر بودم چند فحش با پسوند کش به شهردار و زمین و زمان می دادم. دنبالش به راه افتادم کمی جلوتر خم شد و از روی زمین چیزی برداشت و گوشه ی گذاشت.پیرمرد وارد مسجد شد و من بی اختیار به دنبال او رفتم.گوشه ی سجاده اش را پهن کرد و با حس و حال عجیبی که همراه گریه بود نماز می خواند.

مردی کنارم نشست که بوی خوبی می داد اما من اصلا نگاهش نکردم با صدای زیبا در گوشم گفت:این پیرمرد را که می بینی گرچه در اجتماع بوده ولی ابدا حاضر نبوده با دیگران درد دل کند ... حاضر به استفاده از هیچ تخدیری نیست ... بعد از حادثه ی سخت که جان تمام اعضای خانواده اش را گرفت روی تخت بیمارستان از درد به خود می پیچید ولی دم بر نمی زد که دیگری را بخواهد،حتی دست پرستار را پس می زد .. گفت:نگاهش کن !پیرمرد به قنوت ایستاده بود و به شدت می گریست ،آن مرد خوشبو ادامه داد که پیرمرد حتی شرم دارد که از خدا بخواهد او را آرام کند ...چرخیدم که به صاحب این صدا چیزی بگویم اما،کسی نبود...به پیرمرد که نمازش تمام شده بود نزدیک شدم و آرام گفتم :می گویند دعا با این حال و هوا حتما مستجاب می شود پیرمرد اصلا به من نگاهی نکرد و گفت:من که طلبکار نیستم، فداکاری ناچیزی هم حتی برای خدا نکرده ام که حالا ...و دوباره گریه کرد و من را هم به گریه انداخت.

پ ن:و حالا من....یک طلبکار بدهکارم!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد