مردی کنارم نشست که بوی خوبی می داد اما من اصلا نگاهش نکردم با صدای زیبا در گوشم گفت:این پیرمرد را که می بینی گرچه در اجتماع بوده ولی ابدا حاضر نبوده با دیگران درد دل کند ... حاضر به استفاده از هیچ تخدیری نیست ... بعد از حادثه ی سخت که جان تمام اعضای خانواده اش را گرفت روی تخت بیمارستان از درد به خود می پیچید ولی دم بر نمی زد که دیگری را بخواهد،حتی دست پرستار را پس می زد .. گفت:نگاهش کن !پیرمرد به قنوت ایستاده بود و به شدت می گریست ،آن مرد خوشبو ادامه داد که پیرمرد حتی شرم دارد که از خدا بخواهد او را آرام کند ...چرخیدم که به صاحب این صدا چیزی بگویم اما،کسی نبود...به پیرمرد که نمازش تمام شده بود نزدیک شدم و آرام گفتم :می گویند دعا با این حال و هوا حتما مستجاب می شود پیرمرد اصلا به من نگاهی نکرد و گفت:من که طلبکار نیستم، فداکاری ناچیزی هم حتی برای خدا نکرده ام که حالا ...و دوباره گریه کرد و من را هم به گریه انداخت.
پ ن:و حالا من....یک طلبکار بدهکارم!!