!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

!! تراوشات یک ذهن پریشان

پنهان شده ام پشت لبخندى که درد میکند...زمین...خمیازه ایى بکش به زیر پاى من..فقط همین

..


تنها که باشی،غمگین که باشی،استرس که داشته باشی به زمین و زمان می پری و پاچه هرکسی را حتی پاچه خودت را می گیری که چه از جان این زندگی لعنتی می خواهی؟!حالا این شده حکایت این روزهای من که دوستان جانی ما را آزرده و فکر می کنند من عصبی هستم...


به گمانم نباید این همه بدی و روزهای سگی یکجا در زندگی یکنفر باشد.مثل دیروز من،وقتی از شرکت به خانه می رفتم از آفتاب خبری نبود و هوا ابری بود و آسمان یک لحظه برق زد،دیدم  که همه دارند با عجله راه می روند و زیر چترهایشان جفت به جفت قایم می شوند و تنها من بودم که قدم هایم را آهسته تر کردم تا خودم را بسپارم به آسمان بیقرار ی که یک دل سیر می بارد. و این طوری‌هاست که خیس به خانه سیاهم رسیدم.دلم می‌خواست همین‌طور خیسِ باران به کسی زنگ بزنم. حتی گوشی‌ام را هم دستم می‌گیرم، اما مثل هر بار از خودم می‌پرسم چرا نباید در این لحظات تنهایی، برای این لحظات کسی را داشته باشم تا کمی با او صحبت کنم!!گوشی ام را به کناری پرت می کنم همان طور خیس سیگاری روشن می کنم و با لباس زیر دوش حمام می روم..:).

نظرات 1 + ارسال نظر
54 1395,02,26 ساعت 01:42

گذراندن جمعه
که هنر نیست!

اگر بتوانی
شنبه را
بعد از شب نخوابیدن ها و
دلتنگی ای که
تو را از پا انداخته است
بگذرانی...
هنر کرده ای!

شنبه
امتداد جمعه است
فقط کمی بی رحم تر...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد